اعتماد/ در جاده ساحلی رَمین ،دهکده کوچک بلوچی،با بچه های کتابخانه بهارراه می رویم ،روبرویمان دریاست وپشت سرمان دهکده وجاده های خاکی وخانه های نیمه ساخته وجاده خلوت ساحلی که می بردمان به سمت قشنگ ترین صخره های سیاه دنیا .
بعد معصومه یکی از دختربچه هایی که از کتابخانه تا دریا با ما آمده،رو به من می گوید :یک کتابی هم هست که تویش آدم ها خیلی راه می روند .
می گویم کدام قصه،چی بود وهرچی تعریف می کند یادم نمی آید کدام قصه را می گوید ،بعد حدیثه همان یکی که روسری قشنگ بلوچی دارد،دستش را می گذارد جلوی دهانش و یواشکی توی گوشم می گوید معصومه دارد از خودش قصه در می آورد.
این را که می گوید همه شان می خندند،دخترها و پسرهای کوچک روستایی که از برکت وجود کتابخانه قشنگ بهار، یک عالم کتاب خوانده اند و قصه دوست دارند .
می گویم خب قصه خودت را بگو،یکی بود یکی نبود ،آدم ها راه می روند وبعد چه می شوند،می گوید مگرشما قصه نمی نویسی شما بگو،من سرم را بالا می کنم و می بینم آخرین بارقه های نورخورشید دارد می رقصد روی آب های دریای آبی و دلم برای شهر بی دریای خودم تنگ می شود .
می گویم یک زنی بود که خیلی راه می رفت ، توی تهران ،بعد هی از این خیابان می دوید به آن یکی و هی از کنار ماشین ها و آدم ها و مغازه ها می گذشت  و اگر یک دریایی ،مثل دریای شما در آخر آن خیابان بلندی که اسمش ولیعصر است ،نشسته بود و مثل دریای شما خیلی پیر و خیلی مهربان وقشنگ هم بود ،دیگر چیزی نمی خواست از این دنیا.
بچه ها چیزی نمی گویند ،گمانم قصه را دوست نداشته اند ،خیلی بی مزه بوده و هیچ عشق و هیچ جنگل و هیچ جنگی نداشته و به هیچ دردی نمی خورده است.
بعد یکی شان که اسمش میمونه است می گوید آن قصه را شنیدی که یک سرباز حلبی عاشق یک مجسمه مومی می شود و بعد سرباز می افتد توی آتش و دخترهم می پرد که نجاتش بدهد و دوتایی می میرند و یک دانه قلب مومی ازشان توی آتش می ماند ؟
می گویم این قصه هانس کریستن اندرسن است ،یک نویسنده خیلی مشهوری که برای بچه ها کتاب های قشنگی نوشته ،دختر می گوید بله ،بلدیم ،مثل پری دریایی ،می گویم بله و می پرسم خواندی ،می گوید آقای بهار از روی گوشی برایم خواند،اما کتابش را نداریم ،می شود از تهران برایم بفرستی ،می گذاریم توی کتابخانه و هرکدام دلمان خواست می خوانیم ،البته دوتا بفرست که یکی را خیلی نو نگه داریم برای بعد ،می گویم بعد کی می شود ،می گوید بعد که بزرگ شدیم و خواستیم کتاب بنویسیم از رویش تمرین کنیم .
این را که می گوید می خندد و می دود سمت دریا ،یک جایی کنارصخره ها همه می نشینیم و قصه می خوانیم و شعر می خوانیم و حرف می زنیم و یادمان می رود از اینجا تا آن کتابفروشی های دراندشت تهران که کتاب پریهای دریایی و سربازهای حلبی و قلب های مومی  را دارد و مشتری هم ندارند،خیلی راه است .

قسمت قبل: